محل تبلیغات شما



همه چیز داره کم کم بر میگرده به هفت سال قبل

تنها دلخوشیم شده چندتا خاطره که باهاشون حال خودمو خوب نگه دارم

روزای پاییزی و خشکی که در انتظار، تنها سپری میکنم.

این روزا حس و حال غریبیه، احساس میکنم آدم وقتی چشم به راهه بیشتر از هر وقتی تنها میشه.

دلم میخواد بخوابم و چند سال دیگه بیدار شم و ببینم چی میشه ته این همه غصه و تنهایی.

 


از اول پاییز تا حدود یه هفته پیش که عین برق و باد گذشت الان هم رفته رو دور اسلوموشن، نمیگذره که نمیگذره!

نمیخوامم سریع بگذره ها ولی خب نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی

اینی که گفتم اصلا ربطی به خوب و بد گذشتنش نداره ها.

پاییز فصل نارنگی نارنجی

وقتی قرار شد تو یه شهر جدید زندگی کنم با آدمای جدید با فرهنگ جدید با محیط جدید خیلی دلم بند نشد، ولی مثل خیلی از اجبارات زندگی بهش اجبارا تن دادم.

تنها چیزی که منو پابند میکرد به این شهر خونمون بود.

با همون نمای آجری ساده

با همون باغچه ی بزرگ با درختای گردو و آلبالو و گیلاس و انگور بزرگی که انقد پربرگ شده بود که کامل دیوار کنار باغچه رو پوشونده بود.

با همون اتاق کوچیکی که اسمشو زدن به نام من و کلی خاطره ها ازش دارم.

من خونمونو خیلی دوس دارم جوری که حتی دوره دانشجویی بیشتر ازینکه دلتنگ خونواده م بشم دلتنگ خونمون میشد.

خونه ای که مثل همه خونه های دنیا قهر داشت آشتی داشت دعوا داشت غم داشت ولی یه چیزی نمیذاشت شادی از توش پر بکشه.

خونه ای که با همه سادگیش سبز بود.

باغچه ای که من همیشه زیر درختاش مینشستم و رویاهای دوره نوجوونیمو لابلای برگاش میبافتم و تا آسمونها میرفت و من خسته نمیشدم

باغچه ای که از وقتی بابا تصمیم گرفت برای اینکه ماشین بیشتری تو حیاط جا بشه بخاطر مهمونای زیادی که همیشه خونمون تو رفت و امد بودن درخت آلبالوشو از ریشه کند و برگای درخت انگورو تا حدی هرس کرد که فقط دوتا برگ‌از ساقه ش آویزون شد دیگه هیچوقت اون باغچه سابق نشد، از سبزی خونه هم تا حد زیادی کم شد، سبزیش هرروز کمرنگتر شد، بعد از رفتن دادا از خونه، تازه فهمیدم که اون همه رنگ و عطر و دلبستگی من به خونمون بخاطر‌در و دیوارای خونه نبوده،نبوده، چیزی که نمیذاشت شادی ازین خونه پر بکشه برهبره، چیزی که منو از تبریز میکشوند تا خونمون اونم هفته ای دوبار فقط وجود دادا بود.

از وقتی که اون رفت، نه زیر درختا دیگه نشستم که بخوام رویا ببافم نه به کوچیک شدن باغچه فک کردم، نه حتی دلم پر کشیده که وقتایی از خونه دورم زودتر برگردم خونه.

خونه همون خونه س با همون آدما، ولی اون آدما دیگه اون آدمای سابق نشدن از وقتی که دادا از جمعشون کم شد.

با این وجود هنوزم این خونه و آدماشو دوس دارم چون همشون نشونه ای از دادا دارن.


دیشب تو اومدی وقتی من خواب بودم

تو خواب خوشی غوطه ور بودم و تو صدام کردی

نشنیدم صداتو خیلی گنگ بود

شایدم چون صداتوصداتو خیلی وقته نشنیدم نشناختم

صدام کرده بودی و من من باب وعده ای که به خودت داده بودم خواب بودم

خواب هرچه بود ازاز غریبگی تو کنارم بهتر بود

حس کردم یه غریبه صدام میکنه

حس کردم دلم برای این صدای ناشناس تنگ شده

چه حس غریبی

نصف شب که از خواب پریدم 

خودمو تنها توی چهاردیواری دیدم

و 

یتیمانه صورتمو با دستام پوشوندم و های های گریه کردم

به حال قلب بی حالم

به حال قلب خورد شده م

به حال زار خودم

جواب این همه حال بد حال رو کی میده؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه شاخص